بوی چوب خیس نوع صندل...بوی آرامش توی جنگل...صدای کوبش بارون به برگ...نور شب تاب و کانون و رنگ...یه جای دور تو قلب دریا...یه درخت رو صخره تو بین ابرا...یه جایی که فقط خدا بلده...یه جایی که دوری از این شهرا...از تمدن از تفکراز قلب مُرده از تمسخر...از وجود این طاعون...این چارچوبا و این قانون...از گناه و از ایمان از دو پهلو و از ایهام...از تمام ساخته بشر از زمانش تا دیوار...     

شهد شیرین شریان شعور...ترس  این شیب از شب های صعود...حرفای داغِ خورشید و سنگ...فهم پیچی که بام ساده بود...محیط کوچیکم از دنیای تو بزرگتره...اونورت دیگه اگه جایی باشه جای منه...زمینی پُر از ابر و آسمونی پُر گل...محبوب جیغ کلاغه جا صدای بلبل...قلبای باز لخت بی لباس...برکه ی خون پُر از پروانه هاست...عکس زمین توی رود توی مارس...جایی که خالی از صفر و یکاست...اونجا ارواح توی   باد...میان بیرون اَ تو خونه هامشغول غربال دونه هان...

امضا ، نقاش سورئال : صادق